وقت وداع شده بود!
دلم توی صحن انقلاب گیر کرده بود و هرکاریش میکردم بیرون نمیومد،
رفتم دستش رو گرفتم وبه یه زوری آوردمش بیرون،
رفتیم یه گوشه ای نشستیم و من شروع کردم به نصیحت که چنین و چنان،
اصلا گوشش بدهکار نبود.بغض کرده بود و دائم فریاد میزد،
آخر سر بهش گفتم که نگران نباش،ایشالا اگه زنده بودی بازم میای،
اگر هم که نبودی،آقا خودش شب اول قبر میاد پیشت.
اینو که گفتم آروم شد و رفتیم.
وقتی داشتیم میرفتیم،برگشتم رو به حرم و به آقا گفتم:
من یه قولی به دلم دادم،دیگه خودتون میدونید..