و سکوت نیمه شب،
ویک خدا که کمی باهم حرف بزنیم..
چند روز پیش یکی از رفقا ما رو دعوت کرد به چی؟! بستنی.
وقت انتخاب که شد،من لیوانی رو پیشنهاد دادم.
بنده خدا گفت:من چند وقته فقط قیفی میخورم.
دلیلشو پرسیدم،
گفت:آخه زبونی که نتونه حرف حق بزنه،همون بهتر که بستنی لیس بزنه!!
سرم رو چرخوندم و به فروشنده گفتم:بی زحمت دوتا بستنی قیفی..
میخواهم برایت بنویسم،
برای شروع به مقدمه احتیاج دارم،
به گمانم مهربانیهایت خوب باشد.
.
.
مقدمه تمام شد،
دیگر حرفی باقی نماند.
تمام..
بیچاره مردم کوچه،
که از امشب،
کسی نیست تا برای آنها دعا کند.
پ.ن:
یکبار مرا به چشم حُسینت نگاه کن..
این روزها((در))در دنیای من غوغا میکند:
مادر
پشت در
درد
حیــدر
قصه یتیمی ما هم از کنار همین در شروع شد..
چند وقته بد جنس شدم،
گمونم دیگه تو حراجی ها هم نخرنم..
(خودمو گفتم که به کسی بر نخوره!!!)
وقت وداع شده بود!
دلم توی صحن انقلاب گیر کرده بود و هرکاریش میکردم بیرون نمیومد،
رفتم دستش رو گرفتم وبه یه زوری آوردمش بیرون،
رفتیم یه گوشه ای نشستیم و من شروع کردم به نصیحت که چنین و چنان،
اصلا گوشش بدهکار نبود.بغض کرده بود و دائم فریاد میزد،
آخر سر بهش گفتم که نگران نباش،ایشالا اگه زنده بودی بازم میای،
اگر هم که نبودی،آقا خودش شب اول قبر میاد پیشت.
اینو که گفتم آروم شد و رفتیم.
وقتی داشتیم میرفتیم،برگشتم رو به حرم و به آقا گفتم:
من یه قولی به دلم دادم،دیگه خودتون میدونید..